شادیساشادیسا، تا این لحظه: 11 سال و 8 ماه و 2 روز سن داره

فرشته کوچک ما شادیسا

اولین سفر شادیسا گلی + عقیقه

شادیسای خوشگلم! چهارشنبه 18 مهر ماه وقتی که شما 44 روزت بود برای اولین بار سه تایی رفتیم شمال پیش خانواده ی بابایی. راستش قبل رفتن یه کمی دلشوره داشتم که خدای نکرده مشکلی پیش نیاد. آخه هنوز احساس میکردم که شما برای مسافرت 4-5 ساعته خیلی کوچیک هستی. ولی خدا رو شکر که راحت رفتیم و برگشتیم و ترسی که ته دلم داشتم ریخت. چهارشنبه ساعت دو و ربع بعدازظهر ، بعد از اینکه شما توی خونه حسابی شیر خوردی حرکت کردیم. باورم نمیشد که انقدر قشنگ بخوابی.. هر چند دقیقه یکبار برمی گشتم و نگات میکردم و شما توی خواب ناز بودی.... دقیقا چهار ساعت خوابیدی. وقتی که برای شیر خوردن بیدار شدی دیگه ما نزدیکای لاهیجان بودیم. شیر خورد...
23 مهر 1391

چهل روزگیت مبارک

من شنیده بودم که نوزادها بعد از 40 روزگی بهتر میشن. انگار به بودن توی این دنیا عادت میکنن و جدا که همینطور هم هست.. شادیسای شیرینم! دیروز چهل روزت شد عزیز دلم... احساس میکنم از دیروز خیلی خیلی آروم هستی. شکر خدا خیلی راحت شیر میخوری و راحت هم میخوابی.... دختر نازم! دیروز عصری با بابایی بردیمت پیش دکتر نجیبی. دکتری که تمام کودکی های مامانی با اون و تجربه ی پزشکی اش گذشته... دکتر شما رو چک کرد و خدا رو شکر که همه چیز خوب بود . وزنت 4 کیلو و 700 شده بود و قدت هم 55 سانت. الهی که مادر قربونت بره عزیزکم.... شما هم خیلی خانم بودی و اصلا موقع معاینه های دکتر تکون نمیخوردی. بعد اومدیم خونه مامان پروین تا شما رو به حموم چله ات ...
16 مهر 1391

مادر بودن

نمیدونم این مهر مادری چیه که خدا توی دل مامانا گذاشته تا بتونن سختی های مادر بودن رو به جون بخرن و با تمام وجودشون یه موجود کوچولو رو توی رشد و بالندگی همراهی کنن. همیشه اون شعری که توی کودکی در مورد "مادر" می شنیدیم توی گوشم زنگ میزنه ولی این روزها دارم به هر مصرع و کلمه اش فکر میکنم و دلم می لرزه... هیچوقت فکر نمیکردم من هم روزی میشم مثل تمام مادران سرزمینم و مثل مادر خودم! حاضرم شب تا صبح بیدار بمونم ولی آرام جونم راحت بخوابه. حاضرم قید تمام دنیا و خوشی هاشو بزنم ولی گل زندگیم سلامت باشه چون اون تمام دنیای منه... دلبندم ! مادر بودن سخته. ورای اونچه که فکر میکردم! مسئولیت بزرگیه وقتی یه طفل کوچیک و بی پناه همه جوره...
14 مهر 1391

اولین گردش

شادیسای نازنینم امروز 5 هفته از اومدنت گذشته. دیروز بعداز ظهر برای اولین بار رفتیم هواخوری... فکر کنم هم تو به این گردش نیاز داشتی هم من. بهانه ی بیرون رفتن مون خرید هدیه جهت تشکر از خانم دکتر قاضی زاده بود و رفتن به مطبش. خاله فافا مطابق روزهای فرد هفته، حدودهای ساعت دو اومد پیش ما و بعد از خوردن ناهار، خاله فافای مهربون تو رو با لالایی خوابوند و بعدش رفتیم دنبال مامان پروین. راستش کمی استرس داشتم. می ترسیدم بی قراری کنی و نتونم آرومت کنم ولی خب از طرفی دلم به وجود مامان و فافا گرم بود. تمام طول راه توی ماشین خواب بودی. بعدش یه کوچولو بیدار شدی و شیر خوردی. بعد که گذاشتیمت توی کریر که روی کالسکه سوار کرده بودیم به خواب رفتی... ...
10 مهر 1391

یک ماهگیت مبارک شادیسای گلم

دختر نازم امروز یک ماه میشه که خانواده مون سه نفره شده. هم برام زود گذشته هم دیر! زود گذشته از این جهت که باورم نمیشه تو یکماهه شدی و از این نظر دیر گذشته که حس میکنم خیلی وقته با ما هستی. راستش به سختی میتونم به روزهای دو نفره مون فکر کنم. انگار از اون روزها و آزادیهای خاص خودش یه قرن گذشته.... خدا رو هزار بار شکر میکنم که فرزند سالم و باهوشی مثل تو رو به ما داده. هر روز که بیشتر میگذره ، شباهتت به بابایی بیشتر میشه و این منو غرق در شادی میکنه. هر روز که میگذره داریم بیشتر به اخلاق هم آشنا میشیم و احساس میکنم کم کم داره قلقت دستم میاد. وقتی داری هی سرتو به اطراف تکون میدی و با اون لب و دهن غنچه ای خوشگلت، به...
6 مهر 1391
1